سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تفاوت ما با بچه‏های حزب الله لبنان

جمعه 88 مرداد 23 ساعت 10:0 عصر

سومین سالگرد پیروزی حزب الله لبنان بر رژیم نامشروع صهیونیستی در حالی برگزار شد که در باب عوامل این پیروزی بسیار سخن گفته شده است و تحلیل‏های سیاسی و نظامی فراوانی ارائه شده است. موضوع این نوشتار توجه به یک ویژگی مهم در حزب الله قهرمان است که باید آن را مهم‏ترین رمز پیروزی قهرمانان مقاومت اسلامی لبنان دانست. اجازه دهید این ویژگی مهم را ضمن نقل سه خاطره‏ی موثق تبیین نمایم.

  1_ سیدحسن نصرالله رهبر مقاوم و شجاع حزب الله در محفلی دوستانه نقل می‏کرد که روزی در زمان حیات امام راحل(ره) شهید سیدعباس موسوی دبیر کل پیشین حزب الله لبنان به من می‏فرمود اگر یک بسیجی ایرانی به من دستور دهد خودت را بکش، من در اجرای این دستور لحظه‏ای درنگ و تردید نمی‏کنم؛ چون آن بسیجی را در طول سلسله مراتبی می‏بینم که به امام خمینی می‏رسد و دستور او دستور امام است و فرمان امام نیز فرمان امام زمان(ع) و در نهایت، امر خدا است.
  2_ یکی از دوستانی که برای تحصیل مدتی در لبنان به سر می‏برد و با تعدادی از بچه‏های حزب الله هم دوست شده بود نقل می‏کرد تقیّد و اهتمام ویژه‏ای که جوانان حزب الله نسبت به ورزش و آمادگی جسمانی خویش داشتند برای من بسیار عجیب بود؛ روزی بالاخره از آنان سؤال کردم که چرا این‏قدر نسبت به ورزش حساسیت دارید و خود را ملزم به ورزش کردن می‏دانید؟ در پاسخ گفتند: چون شنیده‏ایم که امام خامنه‏ای ورزش را بر جوانان واجب کرده‏ و فرموده‏اند یکی از خواسته‏های من از جوانان ورزش کردن است.
  3_ سیدحسن نصرالله در یکی از سخنرانی‏های خود پس از پیروزی سال 2000 حزب الله در تحلیل عوامل این انتصار ضمن رد تمام علل مادی و نظامی و سیاسی، رمز پیروزی را در این جمله خلاصه کردند: «رمز این پیروزی فقط و فقط پیروی محض حزب الله از ولایت فقیه است.» ایشان هم‏چنین در یکی از سخنرانی‏های پس از پیروزی سال 2006 نیز ضمن تأکید بر همین مطلب فرمودند: «من افتخار می‏کنم که یکی از اعضای حزب ولایت فقیه باشم.»
آری؛ رمز پیروزی‏های غرورآفرین حزب الله قهرمان،‏داشتن سلاح و موشک و تجهیزات و امکانات نظامی و تعداد نفرات و نوع آموزش‏ها یا بازی‏های سیاسی نیست؛ رمز پیروزی حزب الله یک چیز است و آن هم ولایت‏مداری و اطاعت‏پذیری حزب الله نسبت به ولیّ‏فقیه است. مجموعه‏ی حزب الله، از صدر تا ذیل، از رهبران تا رزمندگان، همگی به معنی حقیقی کلمه مطیع و فرمان‏بردار و ملتزم به اجرای تدابیر و اوامر ولیّ‏فقیه هستند و به این ولایت‏مداری خویش افتخار می‏کنند و آن را با صدای بلند به گوش همه‏ی جهانیان می‏رسانند.

مسلماً حزب الله لبنان در سال‏های پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با الگوگیری از تبعیت ملت ایران نسبت به ولایت‏فقیه توانست به جایگاه ارزش‏مند و افتخارآمیز کنونی دست یابد؛ اما آن‏چه جای تأمل و دقت و هشدار دارد این است که خدای‏ناکرده روزی فرا نرسد که بعضی خواص و نخبگان جامعه‏ی ما برای چاره‏جویی و خلاصی از مشکلات نیازمند درس‏آموزی از شاگرد دیروز خود یعنی حزب الله شوند؛ و البته امروز از میان نخبگان و خواص، توقع امت حزب الله از جناب آقای دکتر احمدی‏نژاد رئیس‏جمهور محبوب و مردمی‏مان بیش از همه و بیش از همیشه است.
   پی‏نوشت:
  1_ لینک مطلب مرتبطی که چندی پیش خطاب به دکتر احمدی‏نژاد نوشتم:(+)
  2_ این دو تا مصاحبه را هم در خبرگزاری فارس ببینید: (+) و (+)
  3_ این کلیپ صوتی زیبا رو هم حتماً دانلود کنید؛ کاملاً به موضوع این یادداشت مرتبط است:(+)


نوشته شده توسط : سید کمیل

بسم الله []


لباس سربازی امام زمان

چهارشنبه 88 مرداد 14 ساعت 12:34 عصر

چند روزی بود که دلهره پیدا کرده بودم؛ اما بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. دلهره‏ام بیشتر به این خاطر بود که نکند خدای ناکرده نتوانم از پس این مسؤولیت سنگین برآیم. البته کمی هم نگران این بودم که نتوانم با بعضی محدودیت‏های جدید کنار بیایم. اما هرچه بود، دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم؛ می‏خواستم ملبّس به لباس روحانیت شوم!
پوشیدن این لباس مقدس یکی از آرزوهای همیشگی‏ام بود؛ از کودکی، از وقتی که خودم را شناخته بودم، از روزی که چهره‏ی ملکوتی امام(ره) را در قاب تلویزیون سیاه و سفید خانه‏مان دیده بودم و از همان وقتی که محبت مقتدایمان سیّدعلی بر دلم نشسته بود پوشیدن این لباس برایم یک آرزو شده بود.
هفته‏ی آخری که به ملبّس شدن منتهی شد هفته‏ی جالبی بود؛ ساعت‏ها از وقت کلاس و مدرسه را صرف بحث و تلاش برای اقناع و همراه‏کردن تعداد بیشتری از دوستان با خود می‏کردیم؛ بعضی می‏گفتند هنوز زود است! بعضی معتقد بودند بدون لباس روحانیت بیشتر می‏توانند به اسلام خدمت کنند! بعضی نیز می‏گفتند آمادگی پذیرش محدودیت‏های لباس را ندارند؛ بالاخره 8 نفر شدیم! جمع خوبی بود. بخشی از وقتمان هم صرف یادگرفتن شیوه‏ی عمامه بستن می‏شد! پی‏گیری‏های مسؤولان مدرسه هم بالاخره نتیجه داد و قرار شد روز میلاد امام زمان(عج) به دست پربرکت مقام معظم رهبری معمّم شویم. شور و شوق عجیبی داشتم؛ هم زیارت آقا و هم ملبّس شدن... خیلی رؤیایی می‏نمود!
روز قبل از نیمه‏ی شعبان چون به خیال خودم آخرین روزی بود که می‏توانستم بدون لباس روحانیت به مدرسه بروم، قصد کردم لباس و شلواری را بپوشم که بعد از ملبّس شدن ‏‏‏دیگر نمی‏توانستم بپوشم! یک تیپ آنچنانی! پیراهن...! و شلوار...! و کفش دامادی‏ام را پوشیدم! نعلین و عبا و قبای نو و اتوکشیده‏ام را هم به چوب‏رختی اتاق آویزان کردم با فولکس قورباغه‏ای‏ام راهی مدرسه شدم؛ فقط پارچه‏ی عمامه را با خود بردم تا آخرین تمرین‏های عمامه‏بندی را انجام دهم! وقتی وارد کلاس شدم، خنده‏ی بچه‏ها بلند شد! «با این تیپ و قیافه فردا می‏خوای ملبّس بشی!؟»

قصد کردم لباس و شلواری را بپوشم که بعد از ملبّس شدن ‏‏‏دیگر نمی‏توانستم بپوشم! یک تیپ آنچنانی! پیراهن...! و شلوار...! و کفش دامادی‏ام را پوشیدم! نعلین و عبا و قبای نو و اتوکشیده‏ام را هم به چوب‏رختی اتاق آویزان کردم

آخرین کلاس، ساعت 2 تا 3:30 بود؛ کلاس که تمام شد یکی از مسؤولان مدرسه پشت در منتظرمان بود. گفت: «سریع آماده بشید؛ برنامه افتاده امروز؛ باید ساعت 4:30 بیت باشید!» انگار دنیا روی سرم خراب شد؛ نزدیک بود سکته کنم! فقط یک‏ ساعت فرصت داشتم؛ عبا و قبا و نعلین و پیراهن یقه آخوندی‏ام خانه بود و فاصله‏ی مدرسه تا خانه هم در سریع‏ترین زمان ممکن حداقل یک ساعت بود! من بودم و آن تیپ آنچنانی و یک عمامه‏ی بسته‏نشده! گیج شده بودم؛ نمی‏دانستم چه کار باید بکنم؛ بقیه‏ی بچه‏ها یا خانه‏هایشان نزدیک مدرسه بود و یا لباس‏هایشان را آورده بودند مدرسه و مشکلی نداشتند. سریع شماره موبایل پدرم را گرفتم. قرار بود ایشان هم در مراسم عمامه‏گذاری حضور داشته باشند. پدر تازه به خانه رسیده بود. ماجرا را تعریف کردم و خواهش کردم که لباس‏هایم را بردارند و سریع خودشان را برسانند بیت رهبری. از فرصت استفاده کردم و در شبستان مدرسه عمامه را بستم. چون عجله‏ای بود، خیلی قشنگ نشد! ولی چاره‏ی دیگری هم نبود.
بچه‏ها همگی لباس بر تن کرده و آماده‏ی حرکت بودند و من در بین آن‏ها ساز ناهماهنگ شده بودم! دو تا آژانس خبر کرده بودند تا ما را به بیت ببرند. قبل از سوار شدن گفتم برای اطمینان خاطر تماسی با پدر بگیرم و ببینم کجا هستند:
 _ الو، سلام بابا، کجایید؟
 _ سلام، در اتوبان صدر تصادف کردم؛ ماشین داغون شده؛ باید صبر کنیم تا پلیس بیاد. من به مراسم نمی‏رسم...
قلبم از حرکت ایستاد. دنیا دور سرم می‏چرخید... خدایا! آخه چرا...!؟ به خودم که آمدم دیدم بچه‏ها سوار ماشین‏ها شده‏اند و من را صدا می‏زنند. گفتم شما برید؛ من نمی‏آم! داد بچه‏ها بلند شد. سیدجواد _دوست و همکلاسی قدیمی‏ام_ پیاده شد؛ کمی آرامم کرد و بعد زنگ زد خانه‏شان و بعد گفت: «سریع برو خانه‏ی ما؛ به مادرم گفتم لباس یقه آخوندی و قبای اضافه‏ام را آماده کند تا تو بری بگیری.» ماشین‏ها حرکت کردند و من و محسن به سمت فولکس رفتیم.
شب عید بود و خیابان‏ها شلوغ و پر ترافیک؛ هنوز 300 متری تا خانه‏ی سیدجواد فاصله داشتیم که به علت ترافیک سنگین ترجیح دادیم پیاده برویم. فولکس را پارک کردیم و دویدیم... برادر سیدجواد در را باز کرد و لباس و قبا را داد. خواهش کردم که موتور سیدجواد را هم بدهد... نفهمیدم فاصله‏ی میدان شهدا تا بیت رهبری را چطور رفتم؛ فقط می‏دانم تقریباً هیچ تخلف راهنمایی رانندگی را از قلم نینداختم: موتور سواری بدون گواهینامه، بدون کلاه‏کاسکت، ورود ممنوع، چراغ قرمز، خط ویژه، سرعت غیر مجاز و...! (خدا از سر تقصیراتم بگذره!)
عمامه‏ام را از بچه‏هایی که به عنوان همراه آمده بودند و بیرون بیت دم در مانده بودند تحویل گرفتم و مراحل بازرسی را سریع طی کردم؛ پیراهنم را عوض کردم و قبا را پوشیدم. بچه‏ها همه رفته بودند داخل و هرکس من را می‏دید می‏گفت: «زود باش! فکر نکنم به برنامه برسی!» دوان‏دوان به سمت محل برنامه (حیاط منزل آقا) حرکت کردم؛ استاد خاموشی را در انتهای خیابان دیدم که با دست اشاره می‏کرد: سریع‏تر، سریع‏تر!

یکی از بچه‏ها اشاره کرد که عبایت را برعکس انداخته‏ای؛ بلند شدم عبا را درست کنم که در باز شد و آقا با چهره‏ای شاداب و پرنشاط وارد شدند. نفسم بالا نمی‏آمد؛ بدجوری دست‏پاچه شده بودم...

بالاخره رسیدم و وارد حیاط شدم. بچه‏ها در فضای مصفّای حیاط دور هم روی صندلی‏ها نشسته بودند و با ورود من گل از گلشان شکفت! رفتم و در کنارشان نشستم. از شدت هیجان و دویدن، نفس‏نفس می‏زدم و به سختی آب دهانم را فرو می‏بردم. یکی از بچه‏ها اشاره کرد که عبایت را برعکس انداخته‏ای؛ بلند شدم عبا را درست کنم که در باز شد و آقا با چهره‏ای شاداب و پرنشاط وارد شدند. نفسم بالا نمی‏آمد؛ بدجوری دست‏پاچه شده بودم؛ ملغمه‏ای از احساسات و هیجانات و عواطف بودم!
همه ایستادند و آقا با همه سلام و احوال‏پرسی گرمی کردند و بعد هم یکی‏یکی شروع به گذاشتن عمامه‏ها بر سر بچه‏ها می‏کردند. به هرکس که می‏رسیدند سؤال می‏کردند: «چی می‏خوانید؟ کجا؟» و پاسخ می‏شنیدند: «فقه و حقوق؛ مدرسه‏ی عالی شهید مطهری» من نفر آخر بودم و تا آقا به من برسند کمی خودم را جمع‏وجور کرده بودم؛ نوبت من که شد، استاد خاموشی به آقا گفتند ایشان پسر فلانی است. آقا فرمودند: «اِ، عجب! ماشاءالله! پدر چطورند!؟ خوبند!؟» یک لحظه به یاد ماجرای سخن گفتن موسی با پروردگار افتادم؛ آنجا که خدا از موسی می‏پرسد: «ای موسی، آن چیست که در دست توست؟» و موسی به جای اینکه یک کلمه پاسخ دهد: «عصا»، فرصت صحبت کردن با حبیب خویش را غنیمت می‏شمرد و شروع به بلبل‏زبانی می‏کند و می‏گوید: «این عصای من است که بر آن تکیه می‏زنم و گوسفندانم را با آن می‏رانم و فواید دیگری هم برای من دارد...» با خودم می‏گویم نباید فرصت هم‏کلام شدن با آقا را به این راحتی از دست بدهم! من نفر آخرم و آقا بعد از عمامه‏گذاری باید به مراسم عقد که داخل دفتر است بروند و معلوم نیست که دیگر چنین فرصتی برای دیدار آقا فراهم شود...
عرض کردم: «پدر خوبند. سلام رساندند. قرار بود ایشان هم بیایند ولی در بین راه تصادف کردند و نرسیدند.» حواسم نبود که این حرف ممکن است آقا را نگران کند. آقا با حالتی نگران پرسیدند: «حالشون چطوره؟ خوبند؟ چیزی‏شون که نشده!؟» عرض کردم: «الحمدلله خودشون خوبند. فقط ماشین آسیب دیده...!» لبخند آرامش بر لبان آقا نقش می‏بندد و عمامه را با دست چپشان بر سرم می‏گذارند و من هم فرصت را مغتنم شمرده و بوسه‏ای بر دست راستشان می‏زنم...
همگی دور آقا جمع می‏شویم و آقا چند جمله‏ای کوتاه نصیحت می‏فرمایند؛ توصیه‏ی به علم و تقوی؛ و این‏گونه دعایمان می‏کنند: «إن‏شاءالله از علمای عاملین باشید.» و بعد هم با لبخندی ملیح این را اضافه می‏فرمایند: «إن‏شاءالله داماد بشید!» بچه‏ها با لحن شیطنت‏آمیزی می‏گویند: «إن‏شاءالله!» این نوع جواب دادن بچه‏ها انگار آقا را به یاد چیزی انداخته است! سریع سؤال می‏کنند: «هیچ‏کدام از شما که داماد نشده است!؟» من به آقا عرض می‏کنم: «چرا آقا! عقد ما را خودتان خواندید!» خنده‏ی بچه‏ها بلند می‏شود و آقا هم لبخندی می‏زنند و خداحافظی می‏کنند. با رفتن آقا بچه‏ها همدیگر را در آغوش می‏گیرند و به هم تبریک می‏گویند. من هم دستان سیدجواد را می‏فشارم و از او تشکر می‏کنم...
در راه برگشت به خانه به یک چیز می‏اندیشم و در شب میلاد امام عصر(ع) از حضرت یک چیز می‏خواهم: یا صاحب‏الزمان، من این لباس را لباس نوکری و لباس سربازی شما می‏دانم. خودم خوب می‏دانم که من لایق این لباس و این افتخار نیستم. اما شما خودتان کمک کنید تا سربازان شایسته‏ای برای شما باشیم...

  پی‏نوشت:
  1- دو سال پیش بعد از ماجرای دست دادن آقای خاتمی با دختران ایتالیایی این مطلب را نوشتم: لباس روحانیت ؛ نماد علم و تقوی
  2- ماجرای عقدمان را هم قبلاً نوشته بودم. اینم لینکش: هرچه زودتر، بهتر!
  3- این ایام سالگرد رحلت استاد عزیزم آیت‏الله مرعشی شوشتری است. این مطلب را هم به یاد ایشان نوشته بودم: برای استاد


نوشته شده توسط : سید کمیل

بسم الله []


همه‏ی مردان خاتمی

یکشنبه 88 مرداد 11 ساعت 1:10 عصر

به این چهره‏ها نگاه کنید؛

متهمان پروژه‏ی براندازی و کودتای مخملی در دادگاه؛ آیا در خواب هم می‏دیدید که این چهره‏ها را روزی در لباس زندان و در دادگاه ببینید؟ چه بر سر این‏ها آمده است؟ آیا همین‏ها تا چند سال پیش حلقه‏ی نخست اطرافیان دومین مقام رسمی کشور را تشکیل نمی‏دادند؟ آیا پیش از این، این چهره‏ها را در قامت مسؤولیت‏هایی چون معاون رئیس‏جمهور، معاون وزیر، مشاور رئیس‏جمهور، سخنگوی دولت و... نمی‏شناختیم؟ آیا این‏ها همگی مردان رئیس‏جمهور نبودند؟
با یک جستجوی ساده در اینترنت می‏توانید عکس‏های فراوانی از همین چهره‏ها در کنار رئیس‏جمهور سابق پیدا کنید؛ البته با این تفاوت که در آن عکس‏ها این چهره‏ها بر خلاف اخم امروز، لبخندی ملیح بر لب دارند و برعکس لباس زندان، لباس‏های فاخر پوشیده‏اند. این چهره‏ها همگی به مثابه‏ی فلش‏هایی هستند که متهم اصلی را نشان می‏دهند. باید پیش از آنکه دیر شود متهم اصلی را بازداشت کرد و در دادگاه صالح محاکمه نمود و به سزای خیانت‏هایش رساند. این انتظار به حقّ امت حزب‏الله از قوه‏ی قضائیه‏ی جمهوری اسلامی ایران است.


نوشته شده توسط : سید کمیل

بسم الله []


احمدی‏نژاد در آزمون ولایت‏پذیری

جمعه 88 مرداد 2 ساعت 7:14 عصر

زندگی در پناه ولایت فقیه، تمرین زندگی در سایه‏ی معصوم(ع) است.
یک بار دیگر این جمله را با دقت بخوانید: زندگی در پناه ولایت فقیه، تمرین زندگی در سایه‏ی معصوم(ع) است. فکر می‏کنید این جمله از زبان چه کسی خارج شده است؟ لحن و آهنگ و وزن و سجع این جمله در کنار بار معنایی عمیق آن را یک بار دیگر مرور کنید تا در انتهای این یادداشت گوینده‏ی این کلام حکیمانه را به شما معرفی نمایم.
یک هفته از اعلام موضع صریح رهبر انقلاب به آقای احمدی‏نژاد مبنی بر لزوم برکناری آقای مشائی از سمت معاونت اولی قوه‏ی مجریه می‏گذرد و هنوز شاهد تعلل و چاره‏اندیشی رئیس‏جمهور برای خلاصی از مخمصه‏ای هستیم که ایشان با بی‏تدبیری خویش برپا کرده است. بی‏شک تنها چاره‏ی رهایی از این گرفتاری، اطاعت بدون چون و چرای احمدی‏نژاد از ولیّ فقیه و عزل بدون وفقه‏ی مشائی از مسوولیت‏های دولتی بوده و هست.
در جمهوری اسلامی بر اساس مبانی فقهی قانون اساسی مشروعیت تصدی همه اشخاص در پست‏های حکومتی منوط به اذن و تنفیذ ولی فقیه جامع الشرائط است و بدون این اذن لحظه‏ای باقی ماندن در این مناصب، به معنی حاکمیت طاغوت است. آنچه نظام مردم‏سالار اسلامی ما را از سایر نظام‏های دموکراتیک متمایز می کند، همین اصل مترقی و معقول است که سبب اشراف فقیه عادل مبسوط الید بر تمام ارکان و شؤون حاکمیت می‏شود.

فقیه عادل مبسوط الید، یعنی نزدیک ترین فرد ممکن به امام معصوم(ع)؛ و بر همین اساس است که ولایت فقیه، ولایت امام معصوم(ع) است و تمام وظایف و اختیارات سیاسی و اجتماعی امام(ع) در عصر غیبت به چنین فردی واگذار شده است

فقیه عادل مبسوط الید، یعنی نزدیک ترین فرد ممکن به امام معصوم(ع)؛ و بر همین اساس است که ولایت فقیه، ولایت امام معصوم(ع) است و تمام وظایف و اختیارات سیاسی و اجتماعی امام(ع) در عصر غیبت به چنین فردی واگذار شده است؛ و بر همین مبنا است که تخطی از ولایت فقیه به منزله سرپیچی از ولایت معصوم(ع) است؛ و به همین دلیل است که اطاعت از ولی فقیه به معنی اطاعت از امام معصوم(ع) است؛ و اینجاست که این جمله حکیمانه معنا می‏یابد که زندگی در پناه ولایت فقیه، تمرین زندگی در سایه معصوم(ع) است. یعنی آنان که در آزمون اطاعت از ولی فقیه مردود شوند، به طریق اولی نخواهند توانست اطاعت از اوامر امام معصوم(ع) را بربتابند.
آری؛ آنان که ورد کلامشان «اللهم عجّل لولیک الفرج» است و آرزویشان «واجعلنا من اعوانه و انصاره و شیعته و المستشهدین بین یدیه» است، بیش از دیگران باید زندگی در پناه ولایت فقیه را تمرین کنند و مشق اطاعت پذیری و ولایت‏مداری بنویسند؛ چون ولی عصر(عج) به سربازانی نیاز دارد که آن هنگام که آنان را فرمان می‏دهد، بدون چون و چرا و بدون حتی لحظه‏ای درنگ و تردید، فرمان مبارک را بر چشم نهاده و اجرا نمایند؛ و البته بر اهل نظر پوشیده نیست که عمل بر وفق خواست ولیّ امر آنجا هنر است که امرِ ولی بر خلاف خواسته‏ی تو باشد؛ وگرنه در جایی که امر او با خواسته‏ی تو موافق و مطابق است، در حقیقت مطیع هوای خود هستی نه فرمانبردار ولیّ امرت؛
یک هفته از ابلاغ مکتوب ولیّ امر به دکتر احمدی‏نژاد می‏گذرد و امت حزب الله همچنان به تماشا ایستاده و منتظرند که رئیس‏جمهوری که با شعار احیاء گفتمان امام و انقلاب بر سر کار آمده است با امرِ ولیّ امر چه می‏کند؛ و البته این صبر و خویشتن‏داری و انتظار و به تماشا ایستادن هم مسلماً حدی محدود خواهد داشت. چراکه امت حزب الله و عاشقان ولایت بارها در طول تاریخ سی ساله‏ی انقلاب اسلامی ثابت کرده‏اند که با احدی عقد اخوت نبسته‏اند و عاشق چشم و ابروی احمدی‏نژاد و امثال او هم نبوده و نیستند و اگر به این نتیجه برسند که تعلل در اجرای فرمان ولی فقیه از لجاجت‏های بچه‏گانه‏ی احمدی‏نژاد یا خدای نخواسته مخالفت او با دستور رهبری سرچشمه می‏گیرد، در کور کردن چشم این فتنه لحظه‏ای درنگ و تردید نخواهند کرد.
به آقای احمدی‏نژاد یادآوری می‏نمایم که مقام معظم رهبری در تبیین امتحان نخبگان و خواص جامعه فرمودند که مردود شدن نخبگان در آزمون‏های الهی به منزله‏ی «سقوط» است؛ آقای احمدی نژاد، مراقب باشید که سقوط نکنید؛ تا همین‏جا و با لجاجت یک هفته‏ای‏تان، از چشم بسیاری از مؤمنان و دلسوزان سقوط کرده‏اید... تا دیر نشده با عذرخواهی رسمی از ساحت مقام معظم رهبری و ملت هوشمند ایران، ولایت‏مداری خویش را در عمل به اثبات برسانید.
در پایان یک بار دیگر جمله‏ای که خودتان بر زبان رانده‏اید را جهت یادآوری برایتان تکرار می‏کنم و تأکید می‏نمایم که دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
دکتر محمود احمدی‏نژاد: زندگی در پناه ولایت فقیه، تمرین زندگی در سایه‏ی معصوم است.


نوشته شده توسط : سید کمیل

بسم الله []



لیست کل یادداشت ها

آیا رهبر انقلاب از خطوط قرمز مذاکرات هسته ای کوتاه آمدند؟
زنده باد خامنه ایِ رهبر!
روز قدسی که سیدحسن نصرالله را از نزدیک دیدم!
توصیه حاج آقا مجتبى? تهرانی به رزمندگان مقاومت اسلامی
غزه در انتظار راهپیمایی ما
پیام یک جوان فلسطینی به جوانان ایرانی
[عناوین آرشیوشده]