سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی مادرم من رو توی خونه راه نداد!

شنبه 93 فروردین 30 ساعت 7:29 عصر

.

18 +  :)) (بخاطر خشونت داستان!)
پیدا کردن اقا محمدعلی آهنگران، فرزند حاج صادق آهنگران عزیز بعد از سالها آن هم در فضای مجازی، موجب یادآوری خاطره ای شد که بی ارتباط با «مادر» هم نیست! بخش اصلی دوران کودکی ما در یکی از شهرکهای سپاه سپری شد که خانواده جمعی از فرماندهان سپاه در آن سکونت داشتند. کلاس چهارم دبستان بودم؛ از مدرسه که به خانه رسیدم، کیفم رو گذاشتم و از مادر اجازه گرفتم که چند دقیقه ای برم پایین با بچه ها بازی کنم. با یه جمع هفت هشت نفره ای از بچه ها مشغول بازی توی محوطه خاکی جلوی ساختمون شدیم.
یه در آهنی سنگین که معلوم نبود کی و چرا اونو اونجا گذاشته توجهمون رو به خودش جلب کرد! به زحمت تونستیم به کمک هم از روی زمین بلندش کنیم. نمیدونم میخواستیم باهاش چه کار کنیم، ولی داشتیم تلاش میکردیم جابجاش کنیم؛ شاید میخواستیم محوطه خاکی رو برای بازی آماده کنیم. در همین لحظات بود که بچه های کلاس پنجم از مدرسه خارج شدند. سه چهار نفرشون به سمت ما می اومدند. ظاهراً صحنه تلاش چند نفر برای حمل یه در آهنی توجه اونا رو هم به ما جلب کرد! از دور شروع کردند به پرتاب سنگ و کلوخ به طرف ما!
ما در رو به شکل عمودی بلند کرده بودیم و وزن و سنگینیش به سمت خودمون بود. اول همگی خودمون رو پشت در قایم کردیم که از سنگها در امان باشیم، ولی کم کم بچه ها یکی یکی پا به فرار گذاشتند! سنگها همینجور به در میخورد و صدای وحشتناکی میداد! ناگهان به خودم اومدم، دیدم من پشت اون در سنگین آهنی که هفت هشت نفری به زور بلندش کرده بودیم، تنهام!! یه لحظه سرم رو از پشت در بیرون آوردم که وضعیت جبهه دشمن(!) رو شناسایی کنم که یه سنگ دُرُست خورد به پیشونیم! خون از صورتم جاری شد و جلوی چشمم اومده بود، اما هنوز مقاومت میکردم و در رو با آخرین رمقهام نگه داشته بودم که نیفته زمین! (در واقع زور میزدم که در نیفته روی خوردم!)
اما بالاخره زورم تموم شد و من با صورت به زمین خوردم و در از پشت افتاد روی من. (بین در و زمین کاملاً پرس شدم!!) این پایان جنگ بود! نیروهای دشمن(!) با دیدن این صحنه فرار کردند و دوستان من که از دور شاهد صحنه بودند برگشتند و در رو از روی من برداشتند. صورتم که محکم خورده بود به زمین، پر از خون بود؛ بدنم هم کاملاً کوبیده شده بود؛ اما مشکل اصلی فرق سرم بود که زائده ی در استخوانش رو شکسته بود و خون ازش فواره میزد!
وقتی به کمک بچه ها تونستم روی پاهام وایسم، دیدم تمام لباسهام پر از خونه! با گریه و آروم آروم راه افتادم به سمت خونه. خونه ما طبقه پنجم ساختمون بود و آسانسور هم نداشتیم! پنج طبقه رو به زحمت رفتم بالا و رد خون روی پله ها برجای می موند! زنگ که زدم، مادرم رو در چارچوب در دیدم. مونده بودم چی بگم! مادرم جلوی در وایساده بود و راه برای ورود به خونه بسته بود! نگاهی به قیافه خونین من انداخت و فقط یه کلمه گفت: «همینجا وایسا!» در بسته شد! چند لحظه بعد، مادر دوباره در رو باز کرد و یه حوله بهم داد و با لحنی آمرانه گفت: «برو در خونه ی هرکی که این بلا رو سرت آورده!» و در رو محکم بست!
من مونده بودم چیکار کنم! حوله رو گذاشتم روی سرم که از خونریزی بیشتر جلوگیری کنه. از اون جماعت کلاس پنجمی ها، سه نفرشون رو میشناختم. خونه یکیشون توی ساختمون بغلی ما بود، ولی خونه دوتاشون توی ساختمون خودمون بود! از این دو نفر، یکیشون آقا محمدعلی خودمون بود! منزلشون طبقه سوم بود. شروع کردم به پایان رفتن از پله ها. زنگ رو که زدم، در رو مادرشون باز کرد؛ طبیعتا عکس العمل این مادر با مادر خودم کاملا متفاوت بود! قیافه من رو که دیدند، وحشت زده شروع کردند به شیون و فریاد که چی شده و چرا اینجوری شدی و این حرفا! منم گفتم محمدعلی اینجوری کرده! (البته خب معلوم نبود که واقعا محمدعلی چقدر توی داستان مقصر بوده!)
مادرشون به سرعت رفتند توی خونه و چند لحظه بیشتر طول نکشید که حاج صادق آهنگران سراسیمه از خونه اومدند بیرون. دیگه یک لحظه هم معطل نکردند! بغلم کردند و سریع از پله ها اومدیم پایین. من رو روی صندلی عقب پیکانشون خوابوندند و به سرعت به سمت درمانگاه حرکت کردند. بعد از چند ساعت، با سر و صورت باندپیچی شده و کلی بخیه به خونه برگشتیم! و البته تا چند هفته به خاطر کوبیدگی بدن توی خونه خوابیده بودم!
اون قصه گذشت و ماها بزرگ شدیم، اما هیچوقت برخورد مادرم رو فراموش نمیکنم که چطور من رو توی خونه راه نداد و مجبورم کرد که خودم برای احقاق حق و مقابله با ظلمی که بهم شده بود روی پای خودم وایسم. حالا بعد از این همه سال که خودم دوتا بچه دارم، تازه میفهمم که چقدر برای پدر (و خصوصا مادر) سخته که چنین تصمیمی بگیره و چنین کاری بکنه. این روحیه همون روحیه ایه که مادر رو با اون همه عاطفه و محبت نسبت به فرزندش، اونقدر قدرتمند میکنه که میتونه با دست خودش بند پوتین بچه ش رو برای رفتن به میدون جهاد محکم کنه؛ و میتونه وقتی خبر شهادت بچه ش میاد سجده شکر به جای بیاره؛ و میتونه وقتی دشمن سر بچه ش رو جلوش میندازه سر رو به سمت معرکه پرتاب کنه و بگه چیزی که در راه خدا دادیم رو پس نمیگیریم... آینده ی ایران به چنین مادرانی بسیار بیشتر از گذشته نیاز داره، و من خدا رو شکر میکنم که چنین مادری من رو تربیت کرده. با افتخار تمام هر هفته دستش رو می بوسم و فردا إن شاء الله خاک کف پاش رو توتیای چشمم میکنم..


#مادر  


نوشته شده توسط : سید کمیل

بسم الله []



لیست کل یادداشت ها

آیا رهبر انقلاب از خطوط قرمز مذاکرات هسته ای کوتاه آمدند؟
زنده باد خامنه ایِ رهبر!
روز قدسی که سیدحسن نصرالله را از نزدیک دیدم!
توصیه حاج آقا مجتبى? تهرانی به رزمندگان مقاومت اسلامی
غزه در انتظار راهپیمایی ما
پیام یک جوان فلسطینی به جوانان ایرانی
[عناوین آرشیوشده]