هر کاری کردم نتونستم به امام عرض ادب نکنم...
هیچ وقت 14 خرداد 68 را فراموش نمیکنم... کلاس اول دبستان بودم و بیخبر از همهجا برای امتحان ثلث سوم به مدرسه رفتم؛ بچهها زودتر از من باخبر شده بودند و گریه میکردند؛ دوستانم که اکثراً فرزندان شهدا بودند امام را پدر خودشان میدانستند و رابطهی عجیبی با امام داشتند و احساس یتیمی دوباره میکردند... وقتی اون بچهها رو با بچه دبستانیهای این دوره و زمونه مقایسه میکنم حیرتم افزون میشه که چقدر بامعرفت بودند اون بچهها... توی همون عالم بچهگی خودم گوشهی حیاط مدرسه کِز کردهبودم و به زمین زُل زدهبودم. یه دفعه توجهم به مورچههایی که روی زمین راه میرفتند جلب شد. آنچه میدیدم برام باورنکردنی بود... با دقت بیشتری به زمین نگاه کردم... درست میدیدم... مورچهها ردّ خیسی از خود بر روی زمین بهجا میگذاشتند. مورچهها هم گریه میکردند... یعنی من اینجور میفهمیدم.
بهتون حق میدم که باور نکنید! چون خودم هم الآن که بهش فکر میکنم میبینم باورنکردنیه. ولی من توی اون عالم پاکی و معصومیت کودکی این صحنه رو دیدم و نمیتونم فراموشش کنم.
بگذریم... فقط اینو میتونم بگم که : من امام را دوست دارم
نوشته شده توسط : سید کمیل
لیست کل یادداشت ها