چند روزی بود که دلهره پیدا کرده بودم؛ اما بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. دلهرهام بیشتر به این خاطر بود که نکند خدای ناکرده نتوانم از پس این مسؤولیت سنگین برآیم. البته کمی هم نگران این بودم که نتوانم با بعضی محدودیتهای جدید کنار بیایم. اما هرچه بود، دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم؛ میخواستم ملبّس به لباس روحانیت شوم!
پوشیدن این لباس مقدس یکی از آرزوهای همیشگیام بود؛ از کودکی، از وقتی که خودم را شناخته بودم، از روزی که چهرهی ملکوتی امام(ره) را در قاب تلویزیون سیاه و سفید خانهمان دیده بودم و از همان وقتی که محبت مقتدایمان سیّدعلی بر دلم نشسته بود پوشیدن این لباس برایم یک آرزو شده بود.
هفتهی آخری که به ملبّس شدن منتهی شد هفتهی جالبی بود؛ ساعتها از وقت کلاس و مدرسه را صرف بحث و تلاش برای اقناع و همراهکردن تعداد بیشتری از دوستان با خود میکردیم؛ بعضی میگفتند هنوز زود است! بعضی معتقد بودند بدون لباس روحانیت بیشتر میتوانند به اسلام خدمت کنند! بعضی نیز میگفتند آمادگی پذیرش محدودیتهای لباس را ندارند؛ بالاخره 8 نفر شدیم! جمع خوبی بود. بخشی از وقتمان هم صرف یادگرفتن شیوهی عمامه بستن میشد! پیگیریهای مسؤولان مدرسه هم بالاخره نتیجه داد و قرار شد روز میلاد امام زمان(عج) به دست پربرکت مقام معظم رهبری معمّم شویم. شور و شوق عجیبی داشتم؛ هم زیارت آقا و هم ملبّس شدن... خیلی رؤیایی مینمود!
روز قبل از نیمهی شعبان چون به خیال خودم آخرین روزی بود که میتوانستم بدون لباس روحانیت به مدرسه بروم، قصد کردم لباس و شلواری را بپوشم که بعد از ملبّس شدن دیگر نمیتوانستم بپوشم! یک تیپ آنچنانی! پیراهن...! و شلوار...! و کفش دامادیام را پوشیدم! نعلین و عبا و قبای نو و اتوکشیدهام را هم به چوبرختی اتاق آویزان کردم با فولکس قورباغهایام راهی مدرسه شدم؛ فقط پارچهی عمامه را با خود بردم تا آخرین تمرینهای عمامهبندی را انجام دهم! وقتی وارد کلاس شدم، خندهی بچهها بلند شد! «با این تیپ و قیافه فردا میخوای ملبّس بشی!؟»
آخرین کلاس، ساعت 2 تا 3:30 بود؛ کلاس که تمام شد یکی از مسؤولان مدرسه پشت در منتظرمان بود. گفت: «سریع آماده بشید؛ برنامه افتاده امروز؛ باید ساعت 4:30 بیت باشید!» انگار دنیا روی سرم خراب شد؛ نزدیک بود سکته کنم! فقط یک ساعت فرصت داشتم؛ عبا و قبا و نعلین و پیراهن یقه آخوندیام خانه بود و فاصلهی مدرسه تا خانه هم در سریعترین زمان ممکن حداقل یک ساعت بود! من بودم و آن تیپ آنچنانی و یک عمامهی بستهنشده! گیج شده بودم؛ نمیدانستم چه کار باید بکنم؛ بقیهی بچهها یا خانههایشان نزدیک مدرسه بود و یا لباسهایشان را آورده بودند مدرسه و مشکلی نداشتند. سریع شماره موبایل پدرم را گرفتم. قرار بود ایشان هم در مراسم عمامهگذاری حضور داشته باشند. پدر تازه به خانه رسیده بود. ماجرا را تعریف کردم و خواهش کردم که لباسهایم را بردارند و سریع خودشان را برسانند بیت رهبری. از فرصت استفاده کردم و در شبستان مدرسه عمامه را بستم. چون عجلهای بود، خیلی قشنگ نشد! ولی چارهی دیگری هم نبود.
بچهها همگی لباس بر تن کرده و آمادهی حرکت بودند و من در بین آنها ساز ناهماهنگ شده بودم! دو تا آژانس خبر کرده بودند تا ما را به بیت ببرند. قبل از سوار شدن گفتم برای اطمینان خاطر تماسی با پدر بگیرم و ببینم کجا هستند:
_ الو، سلام بابا، کجایید؟
_ سلام، در اتوبان صدر تصادف کردم؛ ماشین داغون شده؛ باید صبر کنیم تا پلیس بیاد. من به مراسم نمیرسم...
قلبم از حرکت ایستاد. دنیا دور سرم میچرخید... خدایا! آخه چرا...!؟ به خودم که آمدم دیدم بچهها سوار ماشینها شدهاند و من را صدا میزنند. گفتم شما برید؛ من نمیآم! داد بچهها بلند شد. سیدجواد _دوست و همکلاسی قدیمیام_ پیاده شد؛ کمی آرامم کرد و بعد زنگ زد خانهشان و بعد گفت: «سریع برو خانهی ما؛ به مادرم گفتم لباس یقه آخوندی و قبای اضافهام را آماده کند تا تو بری بگیری.» ماشینها حرکت کردند و من و محسن به سمت فولکس رفتیم.
شب عید بود و خیابانها شلوغ و پر ترافیک؛ هنوز 300 متری تا خانهی سیدجواد فاصله داشتیم که به علت ترافیک سنگین ترجیح دادیم پیاده برویم. فولکس را پارک کردیم و دویدیم... برادر سیدجواد در را باز کرد و لباس و قبا را داد. خواهش کردم که موتور سیدجواد را هم بدهد... نفهمیدم فاصلهی میدان شهدا تا بیت رهبری را چطور رفتم؛ فقط میدانم تقریباً هیچ تخلف راهنمایی رانندگی را از قلم نینداختم: موتور سواری بدون گواهینامه، بدون کلاهکاسکت، ورود ممنوع، چراغ قرمز، خط ویژه، سرعت غیر مجاز و...! (خدا از سر تقصیراتم بگذره!)
عمامهام را از بچههایی که به عنوان همراه آمده بودند و بیرون بیت دم در مانده بودند تحویل گرفتم و مراحل بازرسی را سریع طی کردم؛ پیراهنم را عوض کردم و قبا را پوشیدم. بچهها همه رفته بودند داخل و هرکس من را میدید میگفت: «زود باش! فکر نکنم به برنامه برسی!» دواندوان به سمت محل برنامه (حیاط منزل آقا) حرکت کردم؛ استاد خاموشی را در انتهای خیابان دیدم که با دست اشاره میکرد: سریعتر، سریعتر!
بالاخره رسیدم و وارد حیاط شدم. بچهها در فضای مصفّای حیاط دور هم روی صندلیها نشسته بودند و با ورود من گل از گلشان شکفت! رفتم و در کنارشان نشستم. از شدت هیجان و دویدن، نفسنفس میزدم و به سختی آب دهانم را فرو میبردم. یکی از بچهها اشاره کرد که عبایت را برعکس انداختهای؛ بلند شدم عبا را درست کنم که در باز شد و آقا با چهرهای شاداب و پرنشاط وارد شدند. نفسم بالا نمیآمد؛ بدجوری دستپاچه شده بودم؛ ملغمهای از احساسات و هیجانات و عواطف بودم!
همه ایستادند و آقا با همه سلام و احوالپرسی گرمی کردند و بعد هم یکییکی شروع به گذاشتن عمامهها بر سر بچهها میکردند. به هرکس که میرسیدند سؤال میکردند: «چی میخوانید؟ کجا؟» و پاسخ میشنیدند: «فقه و حقوق؛ مدرسهی عالی شهید مطهری» من نفر آخر بودم و تا آقا به من برسند کمی خودم را جمعوجور کرده بودم؛ نوبت من که شد، استاد خاموشی به آقا گفتند ایشان پسر فلانی است. آقا فرمودند: «اِ، عجب! ماشاءالله! پدر چطورند!؟ خوبند!؟» یک لحظه به یاد ماجرای سخن گفتن موسی با پروردگار افتادم؛ آنجا که خدا از موسی میپرسد: «ای موسی، آن چیست که در دست توست؟» و موسی به جای اینکه یک کلمه پاسخ دهد: «عصا»، فرصت صحبت کردن با حبیب خویش را غنیمت میشمرد و شروع به بلبلزبانی میکند و میگوید: «این عصای من است که بر آن تکیه میزنم و گوسفندانم را با آن میرانم و فواید دیگری هم برای من دارد...» با خودم میگویم نباید فرصت همکلام شدن با آقا را به این راحتی از دست بدهم! من نفر آخرم و آقا بعد از عمامهگذاری باید به مراسم عقد که داخل دفتر است بروند و معلوم نیست که دیگر چنین فرصتی برای دیدار آقا فراهم شود...
عرض کردم: «پدر خوبند. سلام رساندند. قرار بود ایشان هم بیایند ولی در بین راه تصادف کردند و نرسیدند.» حواسم نبود که این حرف ممکن است آقا را نگران کند. آقا با حالتی نگران پرسیدند: «حالشون چطوره؟ خوبند؟ چیزیشون که نشده!؟» عرض کردم: «الحمدلله خودشون خوبند. فقط ماشین آسیب دیده...!» لبخند آرامش بر لبان آقا نقش میبندد و عمامه را با دست چپشان بر سرم میگذارند و من هم فرصت را مغتنم شمرده و بوسهای بر دست راستشان میزنم...
همگی دور آقا جمع میشویم و آقا چند جملهای کوتاه نصیحت میفرمایند؛ توصیهی به علم و تقوی؛ و اینگونه دعایمان میکنند: «إنشاءالله از علمای عاملین باشید.» و بعد هم با لبخندی ملیح این را اضافه میفرمایند: «إنشاءالله داماد بشید!» بچهها با لحن شیطنتآمیزی میگویند: «إنشاءالله!» این نوع جواب دادن بچهها انگار آقا را به یاد چیزی انداخته است! سریع سؤال میکنند: «هیچکدام از شما که داماد نشده است!؟» من به آقا عرض میکنم: «چرا آقا! عقد ما را خودتان خواندید!» خندهی بچهها بلند میشود و آقا هم لبخندی میزنند و خداحافظی میکنند. با رفتن آقا بچهها همدیگر را در آغوش میگیرند و به هم تبریک میگویند. من هم دستان سیدجواد را میفشارم و از او تشکر میکنم...
در راه برگشت به خانه به یک چیز میاندیشم و در شب میلاد امام عصر(ع) از حضرت یک چیز میخواهم: یا صاحبالزمان، من این لباس را لباس نوکری و لباس سربازی شما میدانم. خودم خوب میدانم که من لایق این لباس و این افتخار نیستم. اما شما خودتان کمک کنید تا سربازان شایستهای برای شما باشیم...
پینوشت:
1- دو سال پیش بعد از ماجرای دست دادن آقای خاتمی با دختران ایتالیایی این مطلب را نوشتم: لباس روحانیت ؛ نماد علم و تقوی
2- ماجرای عقدمان را هم قبلاً نوشته بودم. اینم لینکش: هرچه زودتر، بهتر!
3- این ایام سالگرد رحلت استاد عزیزم آیتالله مرعشی شوشتری است. این مطلب را هم به یاد ایشان نوشته بودم: برای استاد
نوشته شده توسط : سید کمیل
لیست کل یادداشت ها