تفاوت ما با بچههای حزب الله لبنان
سومین سالگرد پیروزی حزب الله لبنان بر رژیم نامشروع صهیونیستی در حالی برگزار شد که در باب عوامل این پیروزی بسیار سخن گفته شده است و تحلیلهای سیاسی و نظامی فراوانی ارائه شده است. موضوع این نوشتار توجه به یک ویژگی مهم در حزب الله قهرمان است که باید آن را مهمترین رمز پیروزی قهرمانان مقاومت اسلامی لبنان دانست. اجازه دهید این ویژگی مهم را ضمن نقل سه خاطرهی موثق تبیین نمایم.
1_ سیدحسن نصرالله رهبر مقاوم و شجاع حزب الله در محفلی دوستانه نقل میکرد که روزی در زمان حیات امام راحل(ره) شهید سیدعباس موسوی دبیر کل پیشین حزب الله لبنان به من میفرمود اگر یک بسیجی ایرانی به من دستور دهد خودت را بکش، من در اجرای این دستور لحظهای درنگ و تردید نمیکنم؛ چون آن بسیجی را در طول سلسله مراتبی میبینم که به امام خمینی میرسد و دستور او دستور امام است و فرمان امام نیز فرمان امام زمان(ع) و در نهایت، امر خدا است.
2_ یکی از دوستانی که برای تحصیل مدتی در لبنان به سر میبرد و با تعدادی از بچههای حزب الله هم دوست شده بود نقل میکرد تقیّد و اهتمام ویژهای که جوانان حزب الله نسبت به ورزش و آمادگی جسمانی خویش داشتند برای من بسیار عجیب بود؛ روزی بالاخره از آنان سؤال کردم که چرا اینقدر نسبت به ورزش حساسیت دارید و خود را ملزم به ورزش کردن میدانید؟ در پاسخ گفتند: چون شنیدهایم که امام خامنهای ورزش را بر جوانان واجب کرده و فرمودهاند یکی از خواستههای من از جوانان ورزش کردن است.
3_ سیدحسن نصرالله در یکی از سخنرانیهای خود پس از پیروزی سال 2000 حزب الله در تحلیل عوامل این انتصار ضمن رد تمام علل مادی و نظامی و سیاسی، رمز پیروزی را در این جمله خلاصه کردند: «رمز این پیروزی فقط و فقط پیروی محض حزب الله از ولایت فقیه است.» ایشان همچنین در یکی از سخنرانیهای پس از پیروزی سال 2006 نیز ضمن تأکید بر همین مطلب فرمودند: «من افتخار میکنم که یکی از اعضای حزب ولایت فقیه باشم.»
آری؛ رمز پیروزیهای غرورآفرین حزب الله قهرمان،داشتن سلاح و موشک و تجهیزات و امکانات نظامی و تعداد نفرات و نوع آموزشها یا بازیهای سیاسی نیست؛ رمز پیروزی حزب الله یک چیز است و آن هم ولایتمداری و اطاعتپذیری حزب الله نسبت به ولیّفقیه است. مجموعهی حزب الله، از صدر تا ذیل، از رهبران تا رزمندگان، همگی به معنی حقیقی کلمه مطیع و فرمانبردار و ملتزم به اجرای تدابیر و اوامر ولیّفقیه هستند و به این ولایتمداری خویش افتخار میکنند و آن را با صدای بلند به گوش همهی جهانیان میرسانند.
مسلماً حزب الله لبنان در سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با الگوگیری از تبعیت ملت ایران نسبت به ولایتفقیه توانست به جایگاه ارزشمند و افتخارآمیز کنونی دست یابد؛ اما آنچه جای تأمل و دقت و هشدار دارد این است که خدایناکرده روزی فرا نرسد که بعضی خواص و نخبگان جامعهی ما برای چارهجویی و خلاصی از مشکلات نیازمند درسآموزی از شاگرد دیروز خود یعنی حزب الله شوند؛ و البته امروز از میان نخبگان و خواص، توقع امت حزب الله از جناب آقای دکتر احمدینژاد رئیسجمهور محبوب و مردمیمان بیش از همه و بیش از همیشه است.
پینوشت:
1_ لینک مطلب مرتبطی که چندی پیش خطاب به دکتر احمدینژاد نوشتم:(+)
2_ این دو تا مصاحبه را هم در خبرگزاری فارس ببینید: (+) و (+)
3_ این کلیپ صوتی زیبا رو هم حتماً دانلود کنید؛ کاملاً به موضوع این یادداشت مرتبط است:(+)
نوشته شده توسط : سید کمیل
چند روزی بود که دلهره پیدا کرده بودم؛ اما بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. دلهرهام بیشتر به این خاطر بود که نکند خدای ناکرده نتوانم از پس این مسؤولیت سنگین برآیم. البته کمی هم نگران این بودم که نتوانم با بعضی محدودیتهای جدید کنار بیایم. اما هرچه بود، دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم؛ میخواستم ملبّس به لباس روحانیت شوم!
پوشیدن این لباس مقدس یکی از آرزوهای همیشگیام بود؛ از کودکی، از وقتی که خودم را شناخته بودم، از روزی که چهرهی ملکوتی امام(ره) را در قاب تلویزیون سیاه و سفید خانهمان دیده بودم و از همان وقتی که محبت مقتدایمان سیّدعلی بر دلم نشسته بود پوشیدن این لباس برایم یک آرزو شده بود.
هفتهی آخری که به ملبّس شدن منتهی شد هفتهی جالبی بود؛ ساعتها از وقت کلاس و مدرسه را صرف بحث و تلاش برای اقناع و همراهکردن تعداد بیشتری از دوستان با خود میکردیم؛ بعضی میگفتند هنوز زود است! بعضی معتقد بودند بدون لباس روحانیت بیشتر میتوانند به اسلام خدمت کنند! بعضی نیز میگفتند آمادگی پذیرش محدودیتهای لباس را ندارند؛ بالاخره 8 نفر شدیم! جمع خوبی بود. بخشی از وقتمان هم صرف یادگرفتن شیوهی عمامه بستن میشد! پیگیریهای مسؤولان مدرسه هم بالاخره نتیجه داد و قرار شد روز میلاد امام زمان(عج) به دست پربرکت مقام معظم رهبری معمّم شویم. شور و شوق عجیبی داشتم؛ هم زیارت آقا و هم ملبّس شدن... خیلی رؤیایی مینمود!
روز قبل از نیمهی شعبان چون به خیال خودم آخرین روزی بود که میتوانستم بدون لباس روحانیت به مدرسه بروم، قصد کردم لباس و شلواری را بپوشم که بعد از ملبّس شدن دیگر نمیتوانستم بپوشم! یک تیپ آنچنانی! پیراهن...! و شلوار...! و کفش دامادیام را پوشیدم! نعلین و عبا و قبای نو و اتوکشیدهام را هم به چوبرختی اتاق آویزان کردم با فولکس قورباغهایام راهی مدرسه شدم؛ فقط پارچهی عمامه را با خود بردم تا آخرین تمرینهای عمامهبندی را انجام دهم! وقتی وارد کلاس شدم، خندهی بچهها بلند شد! «با این تیپ و قیافه فردا میخوای ملبّس بشی!؟»
آخرین کلاس، ساعت 2 تا 3:30 بود؛ کلاس که تمام شد یکی از مسؤولان مدرسه پشت در منتظرمان بود. گفت: «سریع آماده بشید؛ برنامه افتاده امروز؛ باید ساعت 4:30 بیت باشید!» انگار دنیا روی سرم خراب شد؛ نزدیک بود سکته کنم! فقط یک ساعت فرصت داشتم؛ عبا و قبا و نعلین و پیراهن یقه آخوندیام خانه بود و فاصلهی مدرسه تا خانه هم در سریعترین زمان ممکن حداقل یک ساعت بود! من بودم و آن تیپ آنچنانی و یک عمامهی بستهنشده! گیج شده بودم؛ نمیدانستم چه کار باید بکنم؛ بقیهی بچهها یا خانههایشان نزدیک مدرسه بود و یا لباسهایشان را آورده بودند مدرسه و مشکلی نداشتند. سریع شماره موبایل پدرم را گرفتم. قرار بود ایشان هم در مراسم عمامهگذاری حضور داشته باشند. پدر تازه به خانه رسیده بود. ماجرا را تعریف کردم و خواهش کردم که لباسهایم را بردارند و سریع خودشان را برسانند بیت رهبری. از فرصت استفاده کردم و در شبستان مدرسه عمامه را بستم. چون عجلهای بود، خیلی قشنگ نشد! ولی چارهی دیگری هم نبود.
بچهها همگی لباس بر تن کرده و آمادهی حرکت بودند و من در بین آنها ساز ناهماهنگ شده بودم! دو تا آژانس خبر کرده بودند تا ما را به بیت ببرند. قبل از سوار شدن گفتم برای اطمینان خاطر تماسی با پدر بگیرم و ببینم کجا هستند:
_ الو، سلام بابا، کجایید؟
_ سلام، در اتوبان صدر تصادف کردم؛ ماشین داغون شده؛ باید صبر کنیم تا پلیس بیاد. من به مراسم نمیرسم...
قلبم از حرکت ایستاد. دنیا دور سرم میچرخید... خدایا! آخه چرا...!؟ به خودم که آمدم دیدم بچهها سوار ماشینها شدهاند و من را صدا میزنند. گفتم شما برید؛ من نمیآم! داد بچهها بلند شد. سیدجواد _دوست و همکلاسی قدیمیام_ پیاده شد؛ کمی آرامم کرد و بعد زنگ زد خانهشان و بعد گفت: «سریع برو خانهی ما؛ به مادرم گفتم لباس یقه آخوندی و قبای اضافهام را آماده کند تا تو بری بگیری.» ماشینها حرکت کردند و من و محسن به سمت فولکس رفتیم.
شب عید بود و خیابانها شلوغ و پر ترافیک؛ هنوز 300 متری تا خانهی سیدجواد فاصله داشتیم که به علت ترافیک سنگین ترجیح دادیم پیاده برویم. فولکس را پارک کردیم و دویدیم... برادر سیدجواد در را باز کرد و لباس و قبا را داد. خواهش کردم که موتور سیدجواد را هم بدهد... نفهمیدم فاصلهی میدان شهدا تا بیت رهبری را چطور رفتم؛ فقط میدانم تقریباً هیچ تخلف راهنمایی رانندگی را از قلم نینداختم: موتور سواری بدون گواهینامه، بدون کلاهکاسکت، ورود ممنوع، چراغ قرمز، خط ویژه، سرعت غیر مجاز و...! (خدا از سر تقصیراتم بگذره!)
عمامهام را از بچههایی که به عنوان همراه آمده بودند و بیرون بیت دم در مانده بودند تحویل گرفتم و مراحل بازرسی را سریع طی کردم؛ پیراهنم را عوض کردم و قبا را پوشیدم. بچهها همه رفته بودند داخل و هرکس من را میدید میگفت: «زود باش! فکر نکنم به برنامه برسی!» دواندوان به سمت محل برنامه (حیاط منزل آقا) حرکت کردم؛ استاد خاموشی را در انتهای خیابان دیدم که با دست اشاره میکرد: سریعتر، سریعتر!
بالاخره رسیدم و وارد حیاط شدم. بچهها در فضای مصفّای حیاط دور هم روی صندلیها نشسته بودند و با ورود من گل از گلشان شکفت! رفتم و در کنارشان نشستم. از شدت هیجان و دویدن، نفسنفس میزدم و به سختی آب دهانم را فرو میبردم. یکی از بچهها اشاره کرد که عبایت را برعکس انداختهای؛ بلند شدم عبا را درست کنم که در باز شد و آقا با چهرهای شاداب و پرنشاط وارد شدند. نفسم بالا نمیآمد؛ بدجوری دستپاچه شده بودم؛ ملغمهای از احساسات و هیجانات و عواطف بودم!
همه ایستادند و آقا با همه سلام و احوالپرسی گرمی کردند و بعد هم یکییکی شروع به گذاشتن عمامهها بر سر بچهها میکردند. به هرکس که میرسیدند سؤال میکردند: «چی میخوانید؟ کجا؟» و پاسخ میشنیدند: «فقه و حقوق؛ مدرسهی عالی شهید مطهری» من نفر آخر بودم و تا آقا به من برسند کمی خودم را جمعوجور کرده بودم؛ نوبت من که شد، استاد خاموشی به آقا گفتند ایشان پسر فلانی است. آقا فرمودند: «اِ، عجب! ماشاءالله! پدر چطورند!؟ خوبند!؟» یک لحظه به یاد ماجرای سخن گفتن موسی با پروردگار افتادم؛ آنجا که خدا از موسی میپرسد: «ای موسی، آن چیست که در دست توست؟» و موسی به جای اینکه یک کلمه پاسخ دهد: «عصا»، فرصت صحبت کردن با حبیب خویش را غنیمت میشمرد و شروع به بلبلزبانی میکند و میگوید: «این عصای من است که بر آن تکیه میزنم و گوسفندانم را با آن میرانم و فواید دیگری هم برای من دارد...» با خودم میگویم نباید فرصت همکلام شدن با آقا را به این راحتی از دست بدهم! من نفر آخرم و آقا بعد از عمامهگذاری باید به مراسم عقد که داخل دفتر است بروند و معلوم نیست که دیگر چنین فرصتی برای دیدار آقا فراهم شود...
عرض کردم: «پدر خوبند. سلام رساندند. قرار بود ایشان هم بیایند ولی در بین راه تصادف کردند و نرسیدند.» حواسم نبود که این حرف ممکن است آقا را نگران کند. آقا با حالتی نگران پرسیدند: «حالشون چطوره؟ خوبند؟ چیزیشون که نشده!؟» عرض کردم: «الحمدلله خودشون خوبند. فقط ماشین آسیب دیده...!» لبخند آرامش بر لبان آقا نقش میبندد و عمامه را با دست چپشان بر سرم میگذارند و من هم فرصت را مغتنم شمرده و بوسهای بر دست راستشان میزنم...
همگی دور آقا جمع میشویم و آقا چند جملهای کوتاه نصیحت میفرمایند؛ توصیهی به علم و تقوی؛ و اینگونه دعایمان میکنند: «إنشاءالله از علمای عاملین باشید.» و بعد هم با لبخندی ملیح این را اضافه میفرمایند: «إنشاءالله داماد بشید!» بچهها با لحن شیطنتآمیزی میگویند: «إنشاءالله!» این نوع جواب دادن بچهها انگار آقا را به یاد چیزی انداخته است! سریع سؤال میکنند: «هیچکدام از شما که داماد نشده است!؟» من به آقا عرض میکنم: «چرا آقا! عقد ما را خودتان خواندید!» خندهی بچهها بلند میشود و آقا هم لبخندی میزنند و خداحافظی میکنند. با رفتن آقا بچهها همدیگر را در آغوش میگیرند و به هم تبریک میگویند. من هم دستان سیدجواد را میفشارم و از او تشکر میکنم...
در راه برگشت به خانه به یک چیز میاندیشم و در شب میلاد امام عصر(ع) از حضرت یک چیز میخواهم: یا صاحبالزمان، من این لباس را لباس نوکری و لباس سربازی شما میدانم. خودم خوب میدانم که من لایق این لباس و این افتخار نیستم. اما شما خودتان کمک کنید تا سربازان شایستهای برای شما باشیم...
پینوشت:
1- دو سال پیش بعد از ماجرای دست دادن آقای خاتمی با دختران ایتالیایی این مطلب را نوشتم: لباس روحانیت ؛ نماد علم و تقوی
2- ماجرای عقدمان را هم قبلاً نوشته بودم. اینم لینکش: هرچه زودتر، بهتر!
3- این ایام سالگرد رحلت استاد عزیزم آیتالله مرعشی شوشتری است. این مطلب را هم به یاد ایشان نوشته بودم: برای استاد
نوشته شده توسط : سید کمیل
به این چهرهها نگاه کنید؛
متهمان پروژهی براندازی و کودتای مخملی در دادگاه؛ آیا در خواب هم میدیدید که این چهرهها را روزی در لباس زندان و در دادگاه ببینید؟ چه بر سر اینها آمده است؟ آیا همینها تا چند سال پیش حلقهی نخست اطرافیان دومین مقام رسمی کشور را تشکیل نمیدادند؟ آیا پیش از این، این چهرهها را در قامت مسؤولیتهایی چون معاون رئیسجمهور، معاون وزیر، مشاور رئیسجمهور، سخنگوی دولت و... نمیشناختیم؟ آیا اینها همگی مردان رئیسجمهور نبودند؟
با یک جستجوی ساده در اینترنت میتوانید عکسهای فراوانی از همین چهرهها در کنار رئیسجمهور سابق پیدا کنید؛ البته با این تفاوت که در آن عکسها این چهرهها بر خلاف اخم امروز، لبخندی ملیح بر لب دارند و برعکس لباس زندان، لباسهای فاخر پوشیدهاند. این چهرهها همگی به مثابهی فلشهایی هستند که متهم اصلی را نشان میدهند. باید پیش از آنکه دیر شود متهم اصلی را بازداشت کرد و در دادگاه صالح محاکمه نمود و به سزای خیانتهایش رساند. این انتظار به حقّ امت حزبالله از قوهی قضائیهی جمهوری اسلامی ایران است.
نوشته شده توسط : سید کمیل
احمدینژاد در آزمون ولایتپذیری
زندگی در پناه ولایت فقیه، تمرین زندگی در سایهی معصوم(ع) است.
یک بار دیگر این جمله را با دقت بخوانید: زندگی در پناه ولایت فقیه، تمرین زندگی در سایهی معصوم(ع) است. فکر میکنید این جمله از زبان چه کسی خارج شده است؟ لحن و آهنگ و وزن و سجع این جمله در کنار بار معنایی عمیق آن را یک بار دیگر مرور کنید تا در انتهای این یادداشت گویندهی این کلام حکیمانه را به شما معرفی نمایم.
یک هفته از اعلام موضع صریح رهبر انقلاب به آقای احمدینژاد مبنی بر لزوم برکناری آقای مشائی از سمت معاونت اولی قوهی مجریه میگذرد و هنوز شاهد تعلل و چارهاندیشی رئیسجمهور برای خلاصی از مخمصهای هستیم که ایشان با بیتدبیری خویش برپا کرده است. بیشک تنها چارهی رهایی از این گرفتاری، اطاعت بدون چون و چرای احمدینژاد از ولیّ فقیه و عزل بدون وفقهی مشائی از مسوولیتهای دولتی بوده و هست.
در جمهوری اسلامی بر اساس مبانی فقهی قانون اساسی مشروعیت تصدی همه اشخاص در پستهای حکومتی منوط به اذن و تنفیذ ولی فقیه جامع الشرائط است و بدون این اذن لحظهای باقی ماندن در این مناصب، به معنی حاکمیت طاغوت است. آنچه نظام مردمسالار اسلامی ما را از سایر نظامهای دموکراتیک متمایز می کند، همین اصل مترقی و معقول است که سبب اشراف فقیه عادل مبسوط الید بر تمام ارکان و شؤون حاکمیت میشود.
فقیه عادل مبسوط الید، یعنی نزدیک ترین فرد ممکن به امام معصوم(ع)؛ و بر همین اساس است که ولایت فقیه، ولایت امام معصوم(ع) است و تمام وظایف و اختیارات سیاسی و اجتماعی امام(ع) در عصر غیبت به چنین فردی واگذار شده است؛ و بر همین مبنا است که تخطی از ولایت فقیه به منزله سرپیچی از ولایت معصوم(ع) است؛ و به همین دلیل است که اطاعت از ولی فقیه به معنی اطاعت از امام معصوم(ع) است؛ و اینجاست که این جمله حکیمانه معنا مییابد که زندگی در پناه ولایت فقیه، تمرین زندگی در سایه معصوم(ع) است. یعنی آنان که در آزمون اطاعت از ولی فقیه مردود شوند، به طریق اولی نخواهند توانست اطاعت از اوامر امام معصوم(ع) را بربتابند.
آری؛ آنان که ورد کلامشان «اللهم عجّل لولیک الفرج» است و آرزویشان «واجعلنا من اعوانه و انصاره و شیعته و المستشهدین بین یدیه» است، بیش از دیگران باید زندگی در پناه ولایت فقیه را تمرین کنند و مشق اطاعت پذیری و ولایتمداری بنویسند؛ چون ولی عصر(عج) به سربازانی نیاز دارد که آن هنگام که آنان را فرمان میدهد، بدون چون و چرا و بدون حتی لحظهای درنگ و تردید، فرمان مبارک را بر چشم نهاده و اجرا نمایند؛ و البته بر اهل نظر پوشیده نیست که عمل بر وفق خواست ولیّ امر آنجا هنر است که امرِ ولی بر خلاف خواستهی تو باشد؛ وگرنه در جایی که امر او با خواستهی تو موافق و مطابق است، در حقیقت مطیع هوای خود هستی نه فرمانبردار ولیّ امرت؛
یک هفته از ابلاغ مکتوب ولیّ امر به دکتر احمدینژاد میگذرد و امت حزب الله همچنان به تماشا ایستاده و منتظرند که رئیسجمهوری که با شعار احیاء گفتمان امام و انقلاب بر سر کار آمده است با امرِ ولیّ امر چه میکند؛ و البته این صبر و خویشتنداری و انتظار و به تماشا ایستادن هم مسلماً حدی محدود خواهد داشت. چراکه امت حزب الله و عاشقان ولایت بارها در طول تاریخ سی سالهی انقلاب اسلامی ثابت کردهاند که با احدی عقد اخوت نبستهاند و عاشق چشم و ابروی احمدینژاد و امثال او هم نبوده و نیستند و اگر به این نتیجه برسند که تعلل در اجرای فرمان ولی فقیه از لجاجتهای بچهگانهی احمدینژاد یا خدای نخواسته مخالفت او با دستور رهبری سرچشمه میگیرد، در کور کردن چشم این فتنه لحظهای درنگ و تردید نخواهند کرد.
به آقای احمدینژاد یادآوری مینمایم که مقام معظم رهبری در تبیین امتحان نخبگان و خواص جامعه فرمودند که مردود شدن نخبگان در آزمونهای الهی به منزلهی «سقوط» است؛ آقای احمدی نژاد، مراقب باشید که سقوط نکنید؛ تا همینجا و با لجاجت یک هفتهایتان، از چشم بسیاری از مؤمنان و دلسوزان سقوط کردهاید... تا دیر نشده با عذرخواهی رسمی از ساحت مقام معظم رهبری و ملت هوشمند ایران، ولایتمداری خویش را در عمل به اثبات برسانید. در پایان یک بار دیگر جملهای که خودتان بر زبان راندهاید را جهت یادآوری برایتان تکرار میکنم و تأکید مینمایم که دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
دکتر محمود احمدینژاد: زندگی در پناه ولایت فقیه، تمرین زندگی در سایهی معصوم است.
نوشته شده توسط : سید کمیل
لیست کل یادداشت ها